سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :217408
بازدید امروز : 0

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

شیما، چند سال از من بزرگ‏تر بود. با این حال دوستان خوبی برای هم بودیم. ماه رمضان، تماس گرفت و گفت: ایشالا بعد از ماه رمضان، شیرینی‏خورون عقدشه. آن روز خیلی خوشحال شدم و توی تمام شب‏های قدر، نه تنها من بلکه، همه‏ی بچه‏ها به خوشبختی شیما فکر می کردیم.

ماه رمضان تمام شد، ولی خبری از شیرینی‏خورون شیما نشد. یک روز که دیدمش، پرسیدم: پس چی شد؟!
گفت: مامانم شرط گذاشته‏اند، داماد باید شغلش را عوض کنه.
گفتم: مگه شغلش چیه؟!
گفت: توی یه شرکت دولتی کار می‏کنه و ماهی 200-300 هزار تومان حقوق می‏گیره. مامان هم می گن، هم خودش دانشگاه آزاد درس می‏خونه، هم تو، تازه اون هم مقطع کارشناسی ارشد. تازه اجاره‏ی خونه هم می‏خواین بدین. با این حقوق چه شکلی از پس هزینه‏های زندگی برمیاین؟

خیلی تعجب کردم. مامان شیما را قبلا دیده بودم. فکر نمی‏کردم بخواد، سنگ جلوی پای کسی بندازه. ولی خب، به خاطر این‏که حق مادری به گردن شیما داشت، چیزی نگفتم و سعی کردم شیما را از اون حال و هوا دور کنم.

چند وقت بعد، دوباره همان پسر، این بار با شغل جدید و حقوق بیشتر به خواستگاری شیما رفت.
چند جلسه با هم حرف زدند. خانواده‏ها هم با هم آشنا شدند. دختر و پسر به توافق رسیدند. (هرچند قبلا هم به توافق رسیده بودند!) ولی مامان شیما، دوباره، بهانه‏ای برای داماد تراشید و فرستادش پی نخود سیاه.

دیروز شیما باهام تماس گرفت. کلی ناراحت بود. از پیش مشاور اومده بود. می‏گفت چیزی دستگیرم نشد. از یه طرف پسره زنگ می‏زنه و می‏گه، من چی‏کار کنم؟ و من مونده‏ام پشتوانه‏ی حمایت خانواده را برای این امر مهم از دست بدهم؟! و از طرفی دیگه با خودم می‏گم کلا بی‏خیال شوم.

واقعا نمی‏دونستم چی جوابش را بدم. (چون من هم شیما را خوب می‏شناختم و هم با خواستگارش تقریبا آشنا بودم.)
تلفن را قطع کردم. با خودم گفتم، تازگی‏ها توی هر مجمعی مُد شده، جلسات راهکارهای ازدواج آسان و فرم پرکردن‏های الکی، انجام بشه. ولی آیا در مرحله‏ی عمل همان خانواده‏ها، همان مشاوران ارشد، همان...، کاری از پیش می‏برند؟!
یادم افتاد به روزی که مامان شیما، نشسته بود و برای بچه‏ها از توقعات بالای جوان‏های امروزی می‏گفت. و امروز می‏خواهم به او بگویم؛ جوان‏های امروزی، توقعاتشان را از زیر بوته پیدا نکرده‏اند. بزرگ‏ترها الگوی جوان‏ترها هستند.



نویسنده » قاصدک » ساعت 9:51 عصر روز شنبه 87 اسفند 17

دانشگاه...!

از شنیدن همین یک کلمه، چقدر معنا و مفهوم به ذهنم جاری می‏شود. دان + ِش + گاه!
جایی که باعث می‏شود تو بدانی. مدینه‏ی فاضله که نیست. دانشگاه است.

امروز به خاطر اتفاقاتی که در دانشگاه صنعتی اصفهان افتاده بود، به اسم دانشگاهمان شک کردم. چرا که بعید نبود از این اتفاقات در دانشگاه ما هم بیفتد. سر در دانشگاه را که نگاه می‏کنم، نام دانشگاه......اسلامی چقدر جلوه‏نمایی می‏کند. به نام کشورم هم توجه می‏کنم؛ جمهوری اسلامی ایران!

همه‏جا نام اسلام است. پس کو عمل به اسلام؟! چقدر کمرنگ شده این روزها. همرنگ خورشید زمستان...

اسلام با نام پیغمبرش زنده است. این روزها ایام شهادت خاتم النبیین است و طبیعتا در کشور اسلامی من نام او بسیار است.
این روزها همه از مظلومیت حسن (ع) و رضا (ع) زیاد می‏گویند. اما همه فراموش می‏کنند که اصلی‏ترین شهید این روزها، از همه مظلوم‏تر است... بگذریم. نمی‏خواهم حاشیه بروم. ( هرچند این حاشیه‏ها اصل ماجراست)

از دانشگاه گفتم!
اما از انجمن‏های دانشگاه نگفتم. از انجمن اسلامی. می‏بینید باز هم فقط نام اسلام. از دفتر تحکیم وحدت ( هر چند تا به حال وحدتی توسط این دوستان تحکیم نشده است!)

از میهمانان انجمن اسلامی نگفتم! از اصلاح‏طلبان مسلمان! از شعاردهندگان مرگ بر اسلام آمریکایی! اصلا چرا راه دور برویم؟ از مجتهد شبستری!

شب قبل از شهادت پیغمبرم ، میهمان به ظاهر عزاداران نبوی بود. عزاداری‏ای که با نِی زدن شروع شد و با پذیرایی بیسکویت و قهوه! ادامه پیدا کرد و به تحصن و پلمپ شدن در انجمن اسلامی و دفتر تحکیم ختم شد.

رئیس دانشگاه قول گرفته بود که جلسه‏ی عزاداری باشد و مناظره
اما در جلسه از مناظره و مباحثه و تبادل نظر خبری نبود.
یک نفر می‏گفت و اکثرا فقط مانند ذره‏های معلق در هوا به هر طرف که باد می‏وزید سرشان را تکان می‏دادند.
البته تبادل نظرش هم یک طرفه بود. از تریبون آزاد و گفتگوی شفاهی خبری نبود. روی کاغذ می‏نوشتی و اگر صلاح می‏دانستند می‏خواندند. و نمی‏دانم چرا جواب خیلی‏ها داده نشد؟

مجتهد شبستری! از سابقه‏اش می‏خواندم. از دروس حوزوی شروع کرده‏است. پس باید نهج‏البلاغه و بحارالانوار و من لایحضره الفقیه و ... را خوب بشناسد. خیلی بیشتر از من!

از او بعید است که سند حرف‏هایش را کتاب‏های سروش معرفی کند. کاش می‏توانستم به او پیشنهاد بدهم، کمی در انتخابش دقت کند!

پ.ن: دان + ِش + جو = دانش +جو!
جوینده‏ی دانش هیچگاه فقط شنونده‏ی دانش نیست. جوینده‏ی دانش هیچگاه در جواب اهانت به یار دانشگاهی‏اش کف و سوت نمی‏زند. (آن هم در ایام شهادت پیغمبرش)

پ.ن: هتک حرمت به پیامبر، فرقی نمی‏کند چگونه باشد. می‏خواهد از زبان بی‏زبان یک کاریکاتوریست اجنبی باشد و می‏خواهد از زبان یک استاد دانشگاه به ظاهر مسلمان باشد. فرقی نمی‏کند. با همه‏ی هتاکی‏ها باید مقابله کرد.

پ.ن: بیانیه‏ی دانشجویان متحصن را می‏توانید از این‏جا بخوانید.

پ.ن: این ایام تسلیت باد...

 در همین رابطه از دیگران بخوانید:
*پاسخ به شبهات شبستری
*مجتهد شبستری و افاضات وارده! + فایل صوتی جدید
* عزاداری اصلاح‏طلبان اصفهان، به سبک شبستری!
*آقای خاتمی، چرا ضد انقلاب، ضد اسلام و تشیع و صهیونیست ها حامی شما هستند؟!
*وبلاگ گروهی فصل انتظار



نویسنده » قاصدک » ساعت 11:17 عصر روز سه شنبه 87 اسفند 6

وقتی بلوتوث فیلم دست دادن سید! محمد خاتمی با زنان ایتالیایی،‏ روی موبایلم فرستاده شد، ‏اصلاً نظرم نسبت به او عوض نشد، حتی ذره‏ای!
وقتی اعلام کاندیداتوری کرد،‏ اصلاً تعجب نکردم،‏ حتی ذره‏ای. اصلاً بین خودمان بماند،‏ خیلی خوشحال شدم!
وقتی توی جلسه‏ی سخنرانی بلوتوثم را روشن کردم و 5 تا کلیپ از پویش دعوت از خاتمی در عرض یک ربع ساعت برایم آمد،‏ چقدر مرسل بلوتوث را دعا کردم!
وقتی توی خبرگزاری‏های اصلاحات،‏ سخنرانی‏های اخیر خاتمی را دنبال می‏کردم،‏ چقدر از حرف‏هایش خوشحال شدم، چقدر خندیدم،‏ چقدر دعایش کردم به خاطر لبخندی که بر لبانم جاری ساخت!

اصلاً می‏خواستم این‏جا با سید حرف بزنم. حال عبایش را بپرسم! از ثابت ماندن رنگ ریش‏هایش بپرسم! از دست‏هایی که در هم گره می‏کرد و دست‏هایی که با تشویقش به هم گره می‏خورد! از حرف‏هایی که زد و رفت! از جبهه‏هایی که شرکت کرده بود! آری جبهه‏ها، جبهه‏ی اصلاحات، جبهه‏ی دوم خرداد و... ! از درصد جانبازیش بپرسم، از ترکش‏هایی که در جبهه‏ها! به قلبش خورده...! از گفتگوی تمدن‏ها بپرسم. می‏خواستم بدانم ایران با کدام تمدنش در گفتگوها،‏شرکت می‏کرد؟! از... .

اما ترسیدم. ترسیدم که سید! به اینجا سرنزند و حرف‏های مرا گوش ندهد. شنیده‏ام خیلی نقدپذیر است،‏از نقد همه با روی باز استقبال می‏کند،‏ ولی نمی‏دانم چرا یاد یکی از سخنرانی‏هایش افتادم! همان‏که نسبت به پاره‏کردن عکسش واکنش نشان داد و ...! نمی‏دانم، شاید در دنیای سیاست، نقدپذیری این‏گونه است...!

می‏خواستم بگویم که چرا با دیدن فیلمش، نظرم نسبت به او عوض نشد، هر چند می‏ترسم، می‏ترسم از این‏که به گوشش نرسد ولی می‏گویم؛ من از وقتی نظرم نسبت به او عوض شد که اولین سخنرانیش در دانشگاه تهران را دیدم، وقتی که پرده‏های بین دانشجویان دختر و پسر برداشته شد و او دم نزد...! از آن روز انتظار دیدن آن فیلم را هم حتی داشتم...!

می‏خواستم به او بگویم که چرا از اعلام کاندیداتوریش تعجب نکردم و چرا خوشحال شدم، ولی ترسیدم به اینجا سر نزند و نبیند نظر نقادانش را! ولی به هر حال برای خودم هم که شده می‏گویم؛
سید جان، از آمدنت تعجب نکردم، چرا که از تو انتظار بیش از این نبود، اعتماد به نفست را می‏گویم، همیشه برایم مثال‏زدنی بوده، حتی از کروبی هم بیشتر می‏توان روی اعتماد به نفست حساب کرد...!
اصلاً می‏خواهم بگویم، آمدی جانش به قربانت، ولی حالا چرا؟!
حالا که مردم مزه‏ی عدالت را چشیده‏اند چرا؟! حالا که مردم دارند عادت می‏کنند، که بدون کاخ‏های میلیاردی هم می‏شود زندگی کرد چرا؟! حالا که ایران باور کرده است بدون تمدنش هم می‏تواند، چرا؟!

تو زحمت‏های خودت را کشیدی! به اندازه‏ی کافی ایرانت را به فیض رساندی، حیف دستانت نیست که با سیاست ایران دست بدهد؟! برو سیدجان، به ایتالیا سفر کن و خوش باش...! تو هنوز جوانی، پیر شدن برایت زود نیست؟! سید، نیا، سیاست ایران تازگی‏ها مدارک آدم‏ها را کنترل می‏کند!
اما، علی‏رغم همه‏ی این حرف‏ها،‏از آمدنت خوشحال شدم. دلیلش شخصیست. اگر گوشت را جلوتر بیاوری فقط به خودت می‏گویم، فقط و فقط به خودت!

سید، کمی دیگر حوصله کن. من که نیمی از حرف‏هایم را گفتم. اجازه بده بقیه‏اش را هم بگویم... . به تو نگویم، چه کسی دیگر هست که جوانان را باور کند؟! یادت که نرفته؟! هنوز هم جوانان را باور می‏کنی؟! مثل گذشته‏ها؟! هنوز هم جوانانت از بند همه چیز آزادند؟! حتی فکر کردن؟!

سیدجان، می‏دانی چرا از کلیپ‏های تبلیغاتیت خوشحال شدم؟! چون فهمیدم هنوز هم ضعیفی. هنوز هم برای مطرح کردن و مطرح شدنت، نیاز به بقیه داری! نیاز داری که جمعی از بازیگران حمایتت کنند. چرا به بازیگران تکیه کرده‏ای؟! سیدجان برایت نگرانم. تو را چه به بازیگران؟! هرچند هم حرفه‏اید ولی برای تو افت مقام است. اگر کمی سر کیسه را شل کنی، بالاتر از تیترهای زرد و خاکستری مجله‏ها هوادارت می‏شوند. نگو کیسه‏ات خالیست که اصلاً باور نمی‏کنم!

سید، از حرف‏هایت خنده‏ام گرفت چون، آیه‏ی قرآن را فراموش کرده بودی که: أتأمرون الناس بالبر و تنسون انفسکم... . خودت را فراموش کرده بودی سیدجان!

حرف که بسیار است. اما می‏ترسم. می‏ترسم از اینکه رگ غیرت هوادارانت بجوشد و دیگر غیرتی برای هواداریت نماند.... !



نویسنده » قاصدک » ساعت 8:14 صبح روز جمعه 87 اسفند 2

سر.نوشت:  بچه‏های قلم،‏ رمز دشمن‏شناسی و کشکول جوانی، ‏زحمت کشیده و من را هم به موج وبلاگی‏ نوستالوژی دهه‏ی فجر دعوت کردند. بالاخره توفیق حاصل شد تا من هم بنویسم.

برای همین بدون مقدمه می‏رم سر اصل مطلب:
سال 77 بود و من کلاس پنجم ابتدائی. با بچه‏های مدرسه قرار گذاشتیم که واسه‏ی دهه‏ی فجر یک تئاتر توپ ترتیب بدیم!
من هم که کلاً، ‏مثل خیلی از دوستان وبلاگ‏نویس دیگه، توی همه‏ی برنامه‏های مدرسه در رأس بودم، ‏اون بار،‏ قدم به عرصه‏ی کارگردانی و نویسندگی گذاشتم. در حالت عادی، ‏یکی در میون کلاس‏ها را شرکت می‏کردم، ‏چه برسه به حالا که دهه‏ی فجر بود و و من هم کارگردان توپ‏ترین برنامه‏ی سال! (به همین خاطر بود که معلم‏ها همش بهم می‏گفتند، ‏تو چطوری نمره‏هات بیست می‏شه؟!)

خلاصه که از یک ماه قبل شروع کردیم به تمرین نمایشنامه‏ای که من با کمک حداکثری! خواهرم نوشته بودم.
انصافاً کار خیلی خوب پیش می‏رفت. یعنی بچه‏ها هم خوب کار می‏کردند. هر روز هم تیم بازرسی مدیر و ناظم و دبیر پرورشی و معلم بهداشت و مسئول کتابخونه و آبدارچی و همراهان! بهمون سر می‏زدند که یه موقع دست از پا خطا نکنیم. مدام هم می‏گفتند که به من اعتماد کامل دارند ولی هیچ وقت نفهمیدم این دیگه چه مدل اعتماد کردنه؟!

به خاطر این‏که نقش‏ها زیاد بود و بازیگر کم به اصرار بچه‏ها قرار شد من هم برم روی صحنه و بازی کنم (لازم به ذکره اینجانب افتخار کسب رتبه‏ی برتر تئاتر دانش‏آموزی را داشتم!!). و به خاطر این‏که نقش زیبای بختیار بازیگر نداشت، ‏قرار شد اینجانب بازیگر این نقش پر مسمّا باشم. ولی خب چه می‏شد کرد که من از این‏که سبیل بگذارم (البته با پنبه) و کت و شلوار بپوشم،‏ متنفر بودم. و از همه مهم‏تر اینکه،‏ از بقیه‏ی بچه‏ها بزرگتر و همچنین کارگردان بودم. به همین خاطر به شیوه‏ای کاملاً دموکراتیک! به نقش فرح،‏ که خیلی دوست داشت پسر باشه و کلاً قیافه‏اش مثل پسرا بود عرض کردم جای من بازی کنه تا من برم در نقش فرح. اون بنده خدا هم شروع کرد به سئوال کردن که بختیار چه‏جور آدمی بوده؟!
همه هم می‏گفتند آدم مهمی بوده و شاه خیلی بهش اعتماد داشته! و... . خلاصه که بیچاره به نقش جدیدش راضی شد.

این شد که برای اولین و آخرین بار در عمرمون شدیم زن شاه!

روز اجرا فرا رسید.

بچه‏ها سعی کرده‏ بودند،‏قشنگ‏ترین لباس‏هاشون را برای اجرا بپوشند. (فقط نمی‏دونم چرا صحنه اینقدر سرخ و زرد شده بود!)

اواسط اجرا بود که من روی یک صندلی گوشه‏ی صحنه نشسته بودم و داشتم ناخن‏هام را سوهان می‏کشیدم.
در این‏جای تئاتر قرار بود،‏سیاه‏لشکرها شعار بدهند. آن‏ها شروع کردند به این امر و گفتند:


مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ بر بختیار،‏ نوکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر بی‏اختیار!


و هر بار که تکرارش می‏کردند (فی‏البداهه و و بدون دستور کارگردان) شدتش را بیشتر می‏کردند. تا این‏که کار به جایی رسید که کفش و دمپایی به سمت بختیار پرت می‏کردند.
و من هم مثل ... کیف کرده بودم،‏ که بچه‏ها این‏قدر قشنگ و فی‏البداهه بازی می‏کنند.

ولی چشمتون روز بد نبینه!

در همین افکار زیبا غرق بودم که بختیار با عصبانیت تمام به سمت من آمد و گفت: تو خیلی نامردی! خیلی بی‏انصافی! نقش خوب‏ها را برای خودت برداشته‏ای و و آدم بدها را به من داده‏ای و ... (البته تمام تلاشمون را کردیم که این دیالوگ‏های تابلو را یواش بگیم که کسی نفهمه) ولی خب معلوم بود که دعوا شده.
خلاصه که دعوای کوچکی بین فرح و و بختیار صورت گرفت. فرح پرت و بختیار کتش پاره شد!
و ملت تماشاچی هم به جای این‏که، ‏ما رو از هم جدا کنند،‏ نشسته بودند و می‏خندیدند.
خلاصه که اون روز تا جا داشت دعوا کردیم.‏ (به حق کارهای تا حالا نکرده)

بعد از تمام شدن دعوا و خوابیدن آتیش‏ها، ‏مدیر پشت میکروفون رفت و ضمن تشکر از اینجانب به خاطر تئاتر بسیار طبیعی‏مون،‏ فرمودند: این قشنگ‏ترین تئاتری بوده که تا حالا در این زمینه دیده‏اند. و نیز فرمودند: این نمایشنامه، ‏نشان از جدال‏های داخلی دستگاه حکومتی نیز بوده است... .

القصه،‏ آخر دست به مدیر محترم عرض کردم نمی‏شد این نتیجه را زودتر بگیرید تا من اینقدر کتک نخورم؟!

ته.نوشت: من هم به نوبه‏ی خودم از دوستان وبلاگ‏نویس؛‏ وصال،‏ حیرتکده‏ی عقل،‏ سوخته و همچنین مادر عزیزم دعوت می‏کنم تا در این بازی وبلاگی شرکت کنند.



نویسنده » قاصدک » ساعت 3:20 عصر روز سه شنبه 87 بهمن 22

بچه که بودم، مادربزرگم تابغلم می‏کردند، همش بهم می‏گفتند: دختر باید وقار داشته باشه، متانت داشته باشه، سنگین و رنگین باشه، نباید اجازه بده اسباب دست کسی بشه و... از این حرفا!


یه بار از روی کنجکاوی بچه گانه پریدم: چرا دختر باید همه‏ی اینا را داشته باشه؟!


مادر بزرگ گفتند: چون، خدا مرد و زن را طوری خلق کرده که مکمل همدیگه باشن. اگه قرار باشه، زن هم مثل مرد و پابه‏پای مرد، زمخت باشه، خشن باشه، و جایی برای لطافت و نرمی و مهربونی زنانه نباشه، مرد و زن، چون تفاوتی بین همدیگه احساس نمی‏کنن، از هم دلزده می‏شن! دیگه برای هم جذاب نیستن. اون وقته که زن می‏شه اسباب دست مرد و یک برده‏ی نامرعی!!! دوست داری اینطوری باشی؟! (البته حرفای مادربزرگ،‏برای تفهیم عمق ِ فاجعه بود!)


و همیشه هم می‏گفتم: نه. چون واقعا دوست نداشتم و ندارم. فکر می‏کنم، هیچ دختر دیگری هم این رو دوست نداشته باشه.


پس چرا...؟!

اصلا بگذارید اینطوری بگم:

پنجشنبه، جمعه با بچه‏ها قرار گذاشته بودیم، بریم قم، هم زیارت و هم تجدید دیدار دوستان.
سوار اتوبوس که شدیم، طبق معمول، چند دقیقه بعد از حرکت ِ اتوبوس، فیلم انتخابی آقای راننده و دوستانش!! بر روی تلویزیون نمایش داده شد!

... فیلم دیوار؛ ژانر اجتماعی (اضافه نوشت ِ من: ژانر طنز، تخریب، توهین، پایمال کردن ِ ...)

در اولین صحنه‏ی فیلم، یک دختر خانوم!! را نشون می‏داد که عصبانی وارد خونه می‏شد و از صحبت‏های اولیه‏ی فیلم می‏فهمیدی که این دختر خانوم!! خودش یه پایه شوهره!!


از طرز حرف زدنش که بهتره بگذریم!


خلاصه اینکه، پدر خانواده، موتورسوار بوده اونم نه یه موتورسوار معمولی! موترسواری در دیوار ِ مرگ!


ولی حالا فوت شده بود و خانواده‏اش در فقر ِ کامل به سر می‏بردند و تنها منبع درآمدشان هم همان دیوار مرگ بود و پسری که حالا جای پدر را پر کرده بود. ولی او نه استعدادش را داشت و نه به خاطر قد بلندش، بنزین به مغزش می‏رسید!
خلاصه که افتاد و پایش شکست!


و حالا دختر خانوم ِ! خانواده شد نان آور! ولی نه از طریق معمولی! بلکه با موتورسواری آن هم در دیوار مرگ!


در عرض چند ماه، دسته دسته پول به خانه می‏آمد ، چرا که دختر هم استعدادش بیشتر بود، هم قدش کوتاهتر! در نتیجه بنزین بهتر به مغزش می‏رسید!  و مهم‏تر از همه این‏که یک تکه پارچه به اسم روسری بر سرش می‏بست!


خلاصه در عرض همان چند ماه، ستاره، دیگر یک ستاره‏ی معمولی نبود! ستاره‏ی زردی شده بود در تمام شهربازی! و صفحه‏ی اول همه‏ی روزنامه‏های زرد!


چه زیبا، غیرت برادر ِ ستاره را به خاطر دیر آمدن‏ها و ابزار شدنِ خواهرش، بچه‏گانه و از سر ِ حسادت به تصویر کشیده بودند!
اوج فیلم وقتی بود، که دختر خانوم!!! تا لبه‏ی دیوار بالا می‏آمد، پول‏ها را از دست پسران ِ تیتیش مامانی! قاپ می‏زد، می‏بوسید و قهقه سر می‏داد!


ستاره حالا دیگر در خانه‏شان هم ستاره شده بود! چقدر رمانتیک بود وقتی که پای برادرش را می‏بوسید! (اُمل بازی در نیارید: پاهای برادرش را از روی گچ می‏بوسید. مگه اشکالی داره؟!)


و چقدر زیباتر، جمهوری اسلامی ایران تخریب شد، وقتی که نیروی انتظامی این کار را (موتور سواری دخترخانوم!! در دیوار مرگ و اختلاط زن و مرد!!) غیر قانونی خواند و در ِ دیوار پلمپ شد! در این صحنه از فیلم، دلت برای ستاره ریش می‏شد. ( آخی بمیرم. ببین چی‏کارش کردند.... این هم دیالوگ آدم‏هایی که بیشتر با احساساتشون فیلم می‏بینن تا منطق!)

اصلاً بگذریم... روم به دیوار، با دیدن ِ فیلم دیوار!

ته‏نوشته ها:

1. این فیلم بر اساس یک اصل فلسفی ساخته شده بود! و به نظر من ایده‏ی تبدیل فلسفه به سفسطه‏اش فوق‏العاده بود!


2. اصلاً به قول ِ مامان، این دختره همون بهتر که رفت آمریکا! به درد همون‏جا می‏خورد! توی آخرین فیلم‏هاش داشته آبروی زن‏های ایرانی را می‏برده!


3. به دوستان هم گفتم: اینقدر کار فرهنگی کردیم دریغ از یک ریال که عایدمون بشه! خوبه یه کار غیر فرهنگی راه بندازیم تا چند ماهه همه‏چی‏مون نو بشه! البته عمراً!


4. راستی، چطوری می‏شه با ماشین توی دیوار چرخید؟!



نویسنده » قاصدک » ساعت 11:30 عصر روز شنبه 87 بهمن 19

<      1   2   3   4   5   >>   >

کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت